سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مؤمن، برادرِ مؤمن است ؛ در هیچ حالی ازنیک خواهی برای او دست نمی کشد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
سر بر سریر صبح
.......
  • نویسنده : ققنوس:: 84/4/2:: 8:56 عصر
  •  به نام روح آزادی کزو تنها پریشان آفرینش روح می گیرد.

    میدان امام خمینی _ خیابان کوشک مصری_ کوچه شهید یارجانی_موزه عبرت ایران

    توی تمام مسیر خونه تا موزه پدر سکوت کرده بود و حرفی نمی زد.من شونه به شونه اش حرکت می کردم و سعی می کردم از نگاهش از صدای نفسهاش و از تند و کند شدن قدمهاش به احساسش پی ببرم.

    بعد از آزادی از این زندان مخوف این دومین بار بود که پدر این مسیر رو به قصد رفتن به این مکان طی می کرد. بار اول به دعوت مسئولین موزه برای بازدید و تعریف خاطرات و بار دوم به اصرار من و برای ارضای حس کنجکاویم.

    وارد خیابون کوشک مصری که شدیم پدر قدمهاش رو آهسته کرد . انگار به همون روزها برگشته بود. انگار سعی می کرد اون لحظه های سنگین و نفس گیر رو دوباره به یاد بیاره:

    " یه پیکان سفید رنگ ، دو مامور درشت هیکل که از هر کدوم یکی دو تا مشت و لگد نوش جان کرده بودم، کوچه و پس کوچه هایی که نمی دونستم کجاست و......وارد یه کوچه شدیم . کتم رو روی سرم کشیده بودند و سرم انقدر پایین بود که انگار چونه ام به قفسه سینه ام چسبیده بود.نمی دونستم کجام. فقط جلوی پام رو می دیدم............."

    وارد کوچه یارجانی که شدیم حس می کردم پدر توی سکوتش داره خاطراتش رو مرور می کنه و کامش دوباره تلخ شده هر چی سعی کردم که یه حرفی بزنم که از اون حال و هوا در بیاد نتونستم انگار مهر به لبم زده بودن . پس ترجیح دادم پدر رو در خلوتش تنها بذارم .

    به ساختمان موزه رسیدیم . پدر نگاهی به ساختمان کرد گویی در درونش غوغایی به پا بود.این رو از چمشهاش که با پرده اشک پوشیده شده بود فهمیدم. نگاهی به ساختمان کردم از نظر من  مثل همه ساختمانهای اطرافش بود اما نگاه پدر به این ساختمون خیلی فرق می کرد انگار توی آجر به آجر این ساختمون دنبال خاطراتش می گشت .

    اولین چیزی که توی این بنا توجهم رو به خودش جلب کرد فرم خاص در ورودی موزه بود. یه در سبز رنگ که بالاش تابلوی نام موزه به چشم می خورد "موزه عبرت ایران " و برای ورود به فضای داخلی موزه باید حداقل 50 سانتی پات رو از روی زمین بلند می کردی . وارد حیاط که شدم با خود فکر کردم برای کسی که اولین دفعه است به اینجا میاد اگه چشماش رو با یه دستمال بسته باشند و با خشونت بیارنش وقتی می خواد وارد بشه چه اتفاقی می افته ؟

    ...........................................................................

    از اون حیاط باریک گذشتیم و وارد یه راهرو شدیم روی دیوار عکس کسانی که مدتی از عمرشون رو توی این فضا گذرونده بودن به چشم می خورد . شهید رجایی ، شهید باهنر ، شهید مراد علی نانکلی ، شهید لاجوردی و..........

    در ادامه بازدیدمون به سالن آمفی تاتر موزه دعوت شدیم.....

                                                                  ادامه دارد

    یا علی مدد _ سرفراز باشید


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 6117
    بازدید امروز : 2
    بازدید دیروز : 0
    ............. بایگانی.............
    موزه

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    سر بر سریر صبح
    ققنوس
    یه نسل سومی

    .......... لوگوی خودم ........
    سر بر سریر صبح
    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........